وحشت وجودی و طراحی: سقوط در بیمعنایی فضایی
نویسنده: شهباز غفوری
وحشت وجودی، عمیقترین حالت تهدیدمحور در تجربهی انسانی است. این حالت نه از حضور تهدید بیرونی یا قریبالوقوع، بلکه از درک ناگهانیِ بیمعنایی، بیریشگی، و حذف ساختارهای بنیادین در ادراک هستی پدید میآید. فرد در این وضعیت، نهتنها دچار ناتوانی در مواجهه با خطر میشود، بلکه نسبت به امکان ادراک یا کنترل خود نیز تردید میکند. بهبیان دیگر، وحشت وجودی از خلأ میآید؛ خلائی که در آن همهچیز هست، اما هیچچیز به جایی نمیرسد.
از منظر عصبی، نواحی درونی مغز همچون قشر سینگولیت قدامی، اینسولا، و شبکهی پیشفرض (default mode network) در این تجربه فعالاند. این شبکهها، مسئول بازخوانی خود، معنا، تعلق، و آیندهاند. زمانی که این نواحی دچار اختلال در پردازش شوند، فرد دچار گسست در تجربهی حضور میشود؛ نه فقط تصور تهدید، بلکه تجربهی ازهمگسیختگی و بیتعلقی.
در طراحی محیطی، فضاهایی مستعد تولید وحشت وجودیاند که مرزهای ادراک، حضور، و معنای انسانی را از بین میبرند. این فضاها ممکن است ظاهراً ساده یا حتی زیبا باشند، اما با حذف نشانههای تعلق، حذف مقیاس انسانی، تکرار یکنواخت فرم، یا قطع هرگونه اتصال تاریخی، ذهن مخاطب را از چارچوبهای تفسیر تهی میکنند. فضایی که نه آغاز دارد، نه پایان، نه مسیر، نه شخصیت فردی، و نه نشانی از مشارکت انسانی.
برای نمونه، یک سالن نمایشگاه با دیوارهای سفید ممتد، بدون پنجره، بدون بافت، بدون تفاوت ارتفاع یا نشانهی عملکرد، میتواند محرک این وضعیت باشد. یا محوطهای وسیع و خالی از فرم با مصالح سرد، صدای پژواک ممتد، و عدم حضور هرگونه عنصر انسانی یا طبیعی. این محیطها از نظر بصری و جسمی، مخاطب را به انزوا و گمگشتگی میکشانند. تجربهی این فضاها بهجای تامل، به بیزمانی و بیجهتی منجر میشود.
برخلاف وحشت که واکنش به یک تهدید فوری است، وحشت وجودی واکنشی است به فقدان تکیهگاههای معنایی. در طراحی شهری یا معماری معاصر، این حالت ممکن است ناخواسته در پروژههایی پدید آید که فرم را بر معنا ترجیح دادهاند؛ پروژههایی که همهچیز را از ساختار ادراکی تهی میکنند و تنها نشانههایی از حضور موقت، مصرفی یا بیریشه باقی میگذارند.
راه مقابله با وحشت وجودی در طراحی، نه بازگرداندن عناصر تزئینی، بلکه بازگرداندن لایههای معنایی است: اتصال به تاریخ، خوانایی روایت فضایی، حضور مقیاس انسانی، حضور نشانههایی از تداوم، و مهمتر از همه، بازسازی «ارتباط» میان فرد و محیط. این ارتباط باید نه تحمیلگر، بلکه دعوتکننده باشد؛ دعوت به معنا، به تجربه، به کنش انسانی درون فضا.
فضاهای بیمعنا، ولو شفاف، تمیز و امروزی، اگر نتوانند در مخاطب تصور «ادراک شدن» را ایجاد کنند، به سرعت تبدیل به بستر تجربهی وجودی از بیمعنایی میشوند. طراحی محیطی باید بتواند این سطح عمیقتر را ببیند: اینکه تجربهی فضا، فراتر از حال راحتی یا زیبایی، باید تفسیرپذیر، هدفمند و گرهخورده به زیست انسان باشد. اگر این گره گسسته شود، فرد هرچقدر هم در امنیت کالبدی باشد، در دل خود ممکن است دچار فروپاشی شناختی شود.
به بیان ساده، طراحیای که در آن نشانههای جهت، زمان، تعلق، و معنا حذف شوند، فضایی میسازد که فرد را از درک خود در جهان بازمیدارد. طراحی باید نه فقط فضا بسازد، بلکه زمینهای برای حضور انسانی بیافریند؛ حضوری که در آن فرد بداند کجاست، چرا آنجاست، و چه نقشی در این جهان دارد. این نه مفهومی انتزاعی، بلکه وظیفهای پایهای برای طراحان محیطی است.
وحشت وجودی، سرانجام طراحی بیریشه، بیجهت و بیمعناست. آنجا که فضا نه محافظ است، نه میدان تجربه، نه بستر معنا. تنها پوستری از زیبایی، با درونی خالی. آنگاه، بدن بیپناه است و ذهن، بیجهت. و اینجاست که محیط، نه میزبان زندگی، بلکه بستر فروپاشی میشود.