وقتی مصالح بیمعنا میشود
نویسنده: شهباز غفوری
در معماری معاصر، ما با بحرانی خاموش و چندلایه روبهرو هستیم؛ بحرانی که صرفاً به عملکرد، هزینه یا زیباییشناسی مصالح مربوط نمیشود، بلکه گسستی عمیقتر در سطح معنا را نشان میدهد. ماده دیگر نه در زمین، نه در حافظه و نه در اقلیم ریشه دارد، بلکه در زنجیرههای تأمین جهانی سرگردان است؛ سطحی است برای رندر شدن، سبکسازی یا مصرف. آنچه زمانی زبان پیوند انسان با زمین بود، اکنون به واژگانی سطحی از ظاهر فروکاسته است.
مصالح سنتی، هرگز خنثی نبودند. سنگ آهک در سانتورینی، چوب سدر در کیوتو، یا آجر در یزد، تنها عناصر سازهای نبودند، بلکه حافظهای فرهنگی و اقلیمی را با خود حمل میکردند. انتخاب مصالح بر پایه فراوانی محلی، واکنش اقلیمی و دانایی جمعی صورت میگرفت. ماده، معماری را به خاک، فصل و اجتماع پیوند میداد. کهنگی سنگ، خنکای گل، یا بوی چوب، صرفاً حسی تصادفی نبودند؛ اینها بیانی اخلاقی از زیست مادی بودند.
امروز، این منش از میان رفته است. انتخاب مصالح اغلب تابع جدولهای انتزاعی عملکرد، تأمین جهانی یا جلوههای دیجیتالی است. پنلهای آلومینیومی، چوبهای مهندسیشده و سنگهای مصنوعی، از یک نیمکره به نیمکرهای دیگر جابهجا میشوند، بیآنکه نشانی از جغرافیا داشته باشند. ساختمانی در تورنتو، شانگهای یا دبی ممکن است با مصالحی یکسان ساخته شود، و در این شباهت، مکان را حذف کند. در این رژیم زیباییشناختی، مصالح نه انتخاب میشوند، بلکه رندر میشوند. بافت، شبیهسازی میشود. فرسودگی، نامطلوب است. اصالت، قربانی یکنواختی میشود.
این فقدان، صرفاً زیباییشناختی نیست؛ بلکه معرفتی و زیستمحیطی است. جدایی ماده از منشأ آن، مستقیماً به انتشار کربن، بهرهکشی زیستمحیطی، و تضعیف اقتصادهای محلی منجر میشود. اما بهنحوی پنهانتر، این جدایی، حافظه فرهنگی را نیز تضعیف میکند: ساختمانها دیگر از جایی که آمدهاند یا بهایی که داشتهاند سخن نمیگویند. ظاهر میشوند؛ کامل، پاکیزه، و بیداستان؛ شبیهسازیهایی بیتاریخ.
در عصر تغییرات اقلیمی و فروپاشی، این وضعیت دیگر قابل تحمل نیست. مصالح را نمیتوان همچون بستههایی خنثی برای بهینهسازی دید. هر مترمربع از سنگ، فولاد یا شیشه، داستانی از استخراج، کار، جابجایی و انتشار است. مهم نیست فقط که ماده چگونه به نظر میرسد، بلکه از کجا آمده، چه چیزی را جایگزین کرده، و چه جهانی را حفظ یا تخریب میکند.
آنچه نیاز داریم، بازتعریف مصالح معماری است؛ نه فقط در سطح ماده، بلکه در سطح معرفتشناسی. طراح باید تبدیل به پژوهشگر، مورخ و اخلاقمدار ماده شود. یک قطعه چوب، واحدی سازهای نیست؛ بلکه محل تلاقی اقلیم، اکولوژی جنگل، دانستههای سنتی و حافظه طبیعی است. باید آن را خواند و حرمت نهاد.
این به معنای بازگشت به گذشته یا رها کردن فناوری نیست. برعکس، یعنی همترازی طراحی با پیامدهای مادی. یعنی شناخت اینکه نوآوری تنها به معنای خلق چیزی نو نیست، بلکه خلق آن با دانایی بیشتر، محلیتر و صادقانهتر است. یعنی اجازه دادن به ساختمان برای کهنهشدن، تغییر با زمان، و نمایش گذر آن بهجای مقاومت در برابرش.
معمار باید بیش از فرم، از فرآیند خود بپرسد: چه کسی این ماده را برداشت کرده؟ در چه شرایطی؟ با چه ضایعاتی؟ آیا زیستپذیر است؟ آیا بازگشتپذیر به بومسازگان است؟ چه روابطی را قطع میکند و چه همبستگیهایی را ممکن میسازد؟ این پرسشها، که سالها به حاشیه رانده شدهاند، اکنون باید در کانون قرار گیرند؛ نه فقط در گزارشهای مانایی، بلکه در فرم، حس و روایت خود فضا.
ازبینرفتن معنای ماده، نه فقط بحران معماری، بلکه بحران فرهنگ است. وقتی مصالح سخن نمیگویند، فضاها لال میشوند. با باد، آب یا بدن گفتوگو نمیکنند. بیجان میشوند. نه مقاومت دارند و نه طنین. این هزینه روحی زیباییشناسی «پاک» است؛ معماری محو شدن.
اما میتوان دستور زبانی از پیوند دوباره ساخت. میتوان با سنگی طراحی کرد که از رسوبش بگوید، با خاکی که از جایگاهش حکایت کند، با چوبی که ترک بردارد، صدا دهد، و دگرگون شود. میتوان ماده را دوباره به حامل حافظه، کنشگر اخلاق و جلوهای از مراقبت بدل کرد. برای این کار، شهامت لازم است: شهامتِ طرد سطحیگرایی و پذیرش بستر. حرکت از بهرهوری بهسوی صمیمیت.
در پایان، ماده تنها مسألهای فنی نیست؛ موضعی فلسفی است. ساختن با مراقبت، یعنی ساختن با آگاهی از زمان، مکان، و درهمتنیدگی. یعنی شناخت اینکه معماری از طبیعت جدا نیست؛ امتداد آن است. مادهای که برمیگزینیم، بیگناه نیست. خواهد ماند، فروخواهد پاشید، یا آلوده خواهد کرد؛ حتی پس از ما. وظیفه ما، این است که آنچه بر جای میگذاریم، معنا داشته باشد، نه فقط جرم.