ملیگرایی؛ ایدئولوژی وحدتساز یا دستگاه انکار؟
نویسنده: شهباز غفوری
ملیگرایی، برخلاف آنچه در ظاهر به نظر میرسد، یک احساس طبیعی و خودجوش همچون میهندوستی نیست، بلکه ساختاری ایدئولوژیک است که در بستر تاریخ پسا رنسانس، با هدف مدیریت و همگنسازی جمعیتهای متکثر و پراکنده شکل گرفت. این ایدئولوژی، برخاسته از نیاز قدرتهای سیاسی به جایگزینی مشروعیت مذهبی کلیسا در قرون وسطی با نوعی سامان عقلانی–سیاسی بود که از یکسو کنترل را امکانپذیر کند، و از سوی دیگر، همبستگی تودهای را تأمین نماید. بدینسان، ملیگرایی نه تنها نوعی احساس تعلق نیست، بلکه طراحیشده است تا احساسات پراکنده و ناهمگون مردمان را درون ساختاری یکپارچه، همصدا، و قابل هدایت بازتعریف کند.
آنچه «ملت» خوانده میشود، در ملیگرایی، نه مجموعهای از افراد با زندگیها، خواستها، و تفاوتهای مستقل، بلکه یک کل انتزاعی است که افراد در آن صرفاً اجزایی فاقد فردیت تلقی میشوند. این ساختار مفهومی، بر بنیانی واحد از زبان، تاریخ، حافظه و آرمان مشترک استوار است؛ اما این اشتراک، اغلب تحمیلی، مهندسیشده، و مبتنی بر حذف تفاوتهاست. ملیگرایی، برای تثبیت خود، ناگزیر است از بازنویسی تاریخ، یکنواختسازی زبان، استانداردسازی حافظهی جمعی، و از همه مهمتر، طرد هرگونه دگرآوایی. در این چارچوب، آنچه غیرملی خوانده میشود، اغلب نه دشمن واقعی، بلکه صدای متفاوتیست که نظم واحد ملیگرایانه را تهدید میکند.
نقطهی قوت ملیگرایی، که همزمان بزرگترین ضعف آن نیز هست، در تواناییاش برای ایجاد احساس جمعی و بسیج عمومیست. در دوران مدرن، دولت–ملتها برای حفظ انسجام خود، نیازمند دستگاههایی برای ایجاد حس هویت مشترک بودند. آموزش عمومی، رسانههای دولتی، و آیینهای سیاسی از جمله ابزارهایی بودند که برای بازتولید «ملت» در ذهن شهروندان طراحی شدند. اما این فرآیند، در عمل، منجر به نوعی تهیسازی انسان از فردیت، و بازتعریف او در قالب «عضو ملت» شد. از این منظر، ملیگرایی پروژهای است برای تبدیل انسانها به واحدهای سیاسی قابل کنترل؛ نه برای رهایی، بلکه برای بسیج، نه برای تفاهم، بلکه برای فرمانپذیری.
تاریخ اروپا، از قرن هفدهم به اینسو، شاهد شکلگیری ملتهایی بوده که در بطن خود، بر طرد اقلیتها، سرکوب تفاوتهای فرهنگی، و نادیدهگرفتن سبکهای زیستی گوناگون استوار بودهاند. از شکلگیری ملیگرایی آلمانی که بر پایهی وحدت نژادی و فرهنگی بازخوانی شد، تا نسخهی فرانسوی که با حذف زبانهای محلی و جایگزینی کامل زبان فرانسوی در تمام قلمرو همراه بود، همه نمونههایی از میلی اجتنابناپذیر به یکدستسازیاند. این میل، گرچه گاه در پوشش وحدت ملی مطرح میشود، اما در عمل، مانعی جدی در برابر آزادیهای فردی، کثرتگرایی، و برابری واقعی است.
در بُعد روانی، ملیگرایی افراد را درون هویتی بزرگتر حل میکند. فرد دیگر بهمثابه انسانی با زندگی خاص و اهداف شخصی مطرح نیست، بلکه بهعنوان عضوی از «ملت» معنا پیدا میکند. این امر، بهویژه در مواقع بحران، همچون جنگ یا فروپاشی اجتماعی، شدت میگیرد. ملیگرایی با وعدهی افتخار ملی، انسان را به خدمت در جنگ، انکار تفاوتها، و حتی نفرت از دیگری تشویق میکند. بسیاری از فجایع قرن بیستم، از جنگهای جهانی گرفته تا نسلکشیها، بر زمینهی ناسیونالیسمهایی شکل گرفتند که آرمان مشترک ملی را برتر از کرامت فردی قرار دادند.
جورج اورول، در مقالهی دقیق خود دربارهی ناسیونالیسم، میان میهندوستی و ملیگرایی تفاوتی بنیادین قائل میشود: نخست، ریشه در تجربهی فردی دارد و دفاعیست؛ دوم، برپایهی ایدئولوژی برتریطلبانه و میل به سلطه بنا شده است. از نظر او، ملیگرایی از آنرو خطرناک است که فرد را از قضاوت آزاد محروم میکند و او را تابع تمامعیار آرمانی میسازد که خود نقشی در شکلدادنش نداشته است. ملیگرایی، برخلاف آنچه بهظاهر مینماید، نشانهی قدرت نیست، بلکه نشانهی ترس و گریز از مسئولیت فردی است.
خطر دیگر ملیگرایی در آن است که قدرت را تقدیس میکند. ملت، در ادبیات ملیگرا، نه یک ساختار سیاسی نقدپذیر، بلکه موجودیتی مقدس و فراتاریخی تلقی میشود. در این چارچوب، دولت نمایندهی ملت است و هرگونه نقد به آن، خیانت محسوب میشود. از اینرو، ملیگرایی تمایل دارد بهجای مشارکت مدنی، فرمانبرداری سیاسی را جایگزین کند. نتیجه، چیزی نیست جز کاهش ظرفیتهای انتقادی اجتماع، تضعیف استقلال اندیشه، و ایجاد فضای اجتماعی بستهای که در آن، تفاوت به تهدید و اعتراض به انکار بدل میشود.
برخلاف تصوری که گاه از ملیگرایی بهعنوان راهی برای تقویت عزت نفس جمعی ارائه میشود، باید تأکید کرد که هویت ملیِ تحمیلی، اغلب باعث انکار شخصیتهای واقعی و متکثر انسانی میشود. در بسیاری از جوامع، افراد ناچارند برای پذیرفتهشدن در چهارچوب «ملت»، بخشی از زبان، فرهنگ، دین یا سبک زیست خود را انکار کنند. این فرایند، اگرچه در کوتاهمدت میتواند موجب انسجام ساختگی شود، اما در بلندمدت، منجر به انباشت سرکوب، بحرانهای موجودیت فردی، و شکافهای سیاسی عمیق میگردد.
ملیگرایی همچنین گرایش دارد تا تعلق را با برتریطلبی اشتباه بگیرد. آنچه میتوان صرفاً علاقه به سرزمین یا فرهنگ نامید، در ملیگرایی بدل به استدلالی برای نفی دیگران، تحقیر بیگانگان، و نادیدهگرفتن رنجهای بیرون از مرزها میشود. در این الگو، «ما» همیشه برتر، مظلوم، و محق هستیم و «دیگران» همواره تهدید، تحقیر، یا مداخلهگر. چنین نگاهی، مانعی جدی در برابر شکلگیری همدلی فرامرزی و درک انسانی از رنج مشترک بشر است.
ملیگرایی، برخلاف میهندوستی، از فرد آغاز نمیشود. او را نمیشناسد، نمیپذیرد، و در نهایت، حذف میکند. آنچه مهم است، تصویر انتزاعی «ملت» است، نه انسانِ زیسته. در جهانی که بیش از پیش به تفاوت، سیالیت، و گفتوگو نیاز دارد، پافشاری بر الگوی ملیگرایی، نه راهی برای اقتدار، که مسیری برای انکار زندگی واقعی است. اگر میخواهیم به سوی آیندهای انسانیتر حرکت کنیم، باید میان علاقه به میهن و اعتقاد به ملت تمایز بگذاریم، و از این تمایز، امکانهای تازهای برای همزیستی، مشارکت، و فهم متقابل بسازیم.